نه
تو دروغگو نیستی
من حواسم پرت است!
گفته بودی دوستم داری بی اندازه
خوب که فکر می کنم
تازه می فهمم که 'بی اندازه' یعنی چه!
بلیط قطار را پاره میکنم
و با آخرین گلهی گوزنها
به خانه برمیگردم
آنقدر شاعرم
که شاخهایم شکوفه داده است!
و آوازم
چون مهای بر دریاچه میگذرد:
شلیک هر گلوله خشمی است
که از تفنگ کم میشود
سینهام را آماده کردهام
تا تو مهربانتر شوی...
قلبِ تو اما!
مرا پس زد
وقتی یکیو دوست داری
اشکشو
درنیار
با
اشکاش از چشماش میوفتی...
ازش
فاصله نگیر
اگه
سرد شه دیگه درست نمیشه ...
باهاش
قهرنکن
بی
تو بودن رو یاد می گیره ...
تهدیدش
نکن
دعواش
نکن
میره
پشته یکی دیگه قایم میشه
اون
آدم پناهش میشه ...
اگه
دوستش داری
همونجوری
که هست دوستش داشته باش
سعی نکن عوضش کنی
اگه
دوستش داری
اشتباهاتشو
به روش نیار، آدم جایزالخطاس ...
اگه
دوستش داری
توو
اوج بدی ها و تلخی ها و سختی ها
از
آغوشت بیرونش نکن...
بزار
یاد بگیره دنیاش، زندگیش، همون آغوشیه که توشه !
نزار
بره جای دیگه ازدست تو گریه کنه
اون موقع اس که دیگه
تو،
توی قلبش جایی نداری!!
در من
آدم برفی ای ست
که عاشق آفتاب شده ..
و این خلاصه ی
همه داستان های عاشقانه جهان است...
"احسان پرسا"
زنده باد بال خدا
که فرو می افتد
و درست روی شانه من می نشیند،
زنده باد!
زنده باد آفتاب سحر
که سرش را می چرخاند، پیدایت می کند
و تلالو اولش را برای تو پست می کند،
زنده باد!
زنده باد دفتر مشق من
که بین این همه کاغذ
فقط برای تو شعر جذب می کند،
زنده باد!
زنده باد سنگ های خیابان
که بین این همه کفش
فقط از کفش تو عکس می گیرند
و برای عارفان برهنه پای روز جزا می فرستند.
زنده باد عشق تو محبوبم زنده باد
که خیالم را آن قدر دور می برد
که برای حیات این مردم
معنایی پیدا کند.
آی زندگی، دیدی چه سرت آوردیم.
شاعر : مژگان عباسلو
دریا که تو دلبستهی آنی ز تو دل کند
ای رود به این تجربهی تلخ نپیوند!
تنهایی من آینهی عبرت من شد
دلها که شکستند از این آینه هرچند
گفتی نگران منی و روز جدایی
در چشم من اشک است، به لبهای تو لبخند
ای عشق! بگو گرمی بازار تو تا کی؟
ای دل! غم ارزانی بسیار تو تا چند؟
دیدار من و او، چه سرانجام قشنگی:
همصحبتی شعله و باد، آتش و اسفند
محمد شمس لنگرودی
این مهم نیست که دل تازه مسلمان شده است
که به عشق تو قمر قاری قرآن شده است
مثل من باغچه خانه هم از دوری تو
بس که غم خورده و لاغر شده گلدان شده است
بس که هر تکه ی آن با هوسی رفت دلم
نسخه ی دیگری از نقشه ی ایران شده است
بی شک آن شیخ که از چشم تو منعم می کرد
خبر از آمدنت داشت که پنهان شده است
عشق مهمان عزیزی ست که با رفتن او
نرده ی پنجره ها میله زندان شده است
عشق زاییده ی بلخ است و مقیم شیراز
چون نشد کارگر آواره ی تهران شده است
عشق دانشکده تجربه ی انسانهاست
گر چه چندی ست پر از طفل دبستان شده است
هر نو آموخته در عالم خود مجنون است
روزگاری ست که دیوانه فراوان شده است
ای که از کوچه معشوقه ی ما می گذری
بر حذر باش که این کوچه خیابان شده است
غلامرضا طریقی
گاهی
آدم دلش فقط
یک دوستت دارم میخواهد
که نمیرد!
"افشین صالحی"
-----------------------------------------------------------
دلتنگی
عین
آتش زیر خاکستر است
گاهی
فکر میکنی تمام شده
اما
یک دفعه
همه
ات را آتش می زند !
"ناشناس"
به من بهانه ای بده
تا
کنار تنهایی تو بمانم
روی
کتف های تو لانه ای بسازم
برای
روز مبادای هر دویمان
هنوز
یک بیابان راه پیش رو داریم
به
من بهانه ای بده تا همسفرت باشم
مثلا
سه بار برایم به دروغ تب کن
تا
من سی بار براستی برایت بمیرم
این
سقف کوتاه فقط برای خیره شدن
به
آرزوهای بزرگ نیست
بغضت
را از خاطراتت تفریق کن
مرا
با خودت جمع کن
یک
لبخند بزن
تا
من بخاطر لبخندت بمانم ..
"نسرین بهجتی"
تمام این فاصلهها
تمام ِ این تنهاییها
تمام ِ نداشتنهایت
ای کاش، خوابی بودند
شبیه ِ خواب ِ دم ِ صبح
میآمدی
با دستان ِ شبیه اطلسیات
بیدارم میکردی
میگفتی: جان ِ دلم، صبح شده است
و من
به بهانهی رهانیدنم از خوابی سخت
در آغوش میکشیدمت ...
اما حیف،
تو نیستی
و من به واقعی ترین شکل ِ ممکن
اسیر کابوس ِ نداشتنات شده ام.
تنهای، تنهای، تنها!
"مهدی صادقی"
(کتاب ذهن خطرناک یک انسان معمولی)
وقتی قرار است بروی، دل دل نکن ...
منتظر نمان
هیچ اتفاقی ماندگارت نمی کند.
وقتی قرار است بروی، حتما دل شوره هایت را مرور کرده ای
یادگاری هایت را، بغض های پشت سرت را ...
یا می روی بی آنکه یادت بیاید کوچه هایی را که قدم زدیم
و باران هایی که بر سرمان بارید
و چراغ قرمز هایی که هنوز نمی دانم چرا دوستشان داشتیم.
بهانه برای رفتن زیاد است
این ماندن است که بهانه نمی خواهد
این ماندن است که دل می خواهد
شهامت می خواهد، عشق می خواهد ...
حالا هی تو بگو باید بروی، اصلا همه دنیا را جاده بکش
بگو که عشق به درد شعرها می خورد
و من می ترسم از کسی که دیگر
حتی شعر هم قلبش را نمی لرزاند
کسی که می داند به غیر از من ، کسی منتظرش نیست
اما دلش، هوای پریدن دارد ...
وقتی قرار است بروی، حتی به آیینه نگاه نکن
شاید چشم های کسی که روبروی تو ایستاده
منصرفت کند از رفتن
شاید نم اشکی ببینی، غباری،
خیالی دور در آستانه ویران شدن
شاید ناخودآگاه در آینه لبخند بزنی
و به تصویر دیرآشنای محصور در قاب بگویی: سلام ...
شاید هنوز روح کودکانه ات از گوشه ای سرک بکشد
و نگران باشد که مبادا فراموشش کنی ...
تو لبخند بزن !
من غربت پشت آن لبخند را خوب می شناسم
نمی گویم نرو
اصلا مگر چیزی عوض می شود؟!
فقط یک والله خیرالحافظین می خوانم
و به چهار جهت فوت می کنم ...
حتی اگر دیگر نبینمت،
هر شب به خوابت می آیم
تا به یادت بیاورم که بی خداحافظی رفتی ...
"نگار الهی"
"غاده السمان"
______________
لینک های مرتبط:
شعری توان سرود
______________
لینک های مرتبط:
مولود عشق را!
لینک منبع:
هر نفس آغاز عشق می رسد از چپ و راست
ما به فلک میرویم، عزم تماشا که راست؟
مابه فلک بوده ایم،یار ملک بوده ایم
باز همان جا رویم جمله، که آن شهر ماست
خود ز فلک برتریم، وز ملک افزون تریم
زین دو چرا نگذریم؟ منزل ما کبریاست
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم
مرا فریاد کن ...