شعر فارسی

بهترین شعر های عاشقانه

شعر فارسی

بهترین شعر های عاشقانه

شعر عاشقانه‌٬ تو دروغگو نیستی

نه

تو دروغگو نیستی

من حواسم پرت است!

گفته بودی دوستم داری بی اندازه

خوب که فکر می کنم

تازه می فهمم که 'بی اندازه' یعنی چه!

قصه فرهاد شیرین شد از مژگان رکنی

 حرفهایی ناگفتنی دارم

دردهایی با وسعتِ دریا

قلبِ من با بودنت دلخوش

و تو از قلبِ من جدا بودی

توبرایم روزگاری قبل،

     مومنم من ولی...خدا بودی

حیفِ آن شعرهای لیمویی

   که میانِ تک تکِ آنها

          تلخ میشد رفتنت آرام

 و تو شیرینِ قصه ها بودی

من برایت کوه می کندم

قلبِ تو اما!


     مرا پس زد


بعدِ سالها نفیر و درد...

       از برم رفتی و ماندحسرت

غصه ی فرهاد شیرین شد

ناله ی شبهاش بودی تو

گفتمت اهسته تر اما...

رفتی و نشنیده بودی تو...

قاسم رسا کن رها از بند محنت دوستان خویش را

کن رها از بند محنت دوستان خویش را
تا نبینی در جهان روی غم و تشویش را
ما اگر نیکیم ، اگر بد ، در مثل آئینه ایم
هر که در آئینه بیند ،نقش روی خویش را
تا که سرگردان نمانی در عمل ، از کف مده
دامن تدبیر و عقل مصلحت اندیش را
دامن دولت توان در سایه ی همت گرفت
همت عالی توانگر میکند درویش را
کن حذر از یار بد طینت ، که چون هرجا رسد
میزند چون کژدم از خبث طبیعت نیش را
ای "رسا" در بزمگاه
زدگی از کف مده
دامن یاران خوش بزم و ارادت کیش را 
قاسم رسا

سالها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب از سنایی غزنوی

سالها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب

لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن

ماهها باید که تا یک پنبه دانه ز آب و خاک

شاهدی را حله گردد یا شهیدی را کفن

روزها باید که تا یک مشت پشم از پشت میش

زاهدی را خرقه گردد یا حماری را رسن

عمرها باید که تا یک کودکی از روی طبع

عالمی گردد نکو یا شاعری شیرین سخن

قرنها باید که تا از پشت آدم نطفه‌ای

بوالوفای کرد گردد یا شود ویس قرن

 سنایی غزنوی

______________

لینک مرتبط:

سنایی غزنوی کیست؟

زنده باد بال خدا

زنده باد بال خدا

که فرو می افتد

و درست روی شانه من می نشیند،

زنده باد!

زنده باد آفتاب سحر

که سرش را می چرخاند، پیدایت می کند

و تلالو اولش را برای تو پست می کند،

زنده باد!

زنده باد دفتر مشق من

که بین این همه کاغذ

فقط برای تو شعر جذب می کند،

زنده باد!

زنده باد سنگ های خیابان

که بین این همه کفش

فقط از کفش تو عکس می گیرند

و برای عارفان برهنه پای روز جزا می فرستند. 

زنده باد عشق تو محبوبم زنده باد

که خیالم را آن قدر دور می برد

که برای حیات این مردم

معنایی پیدا کند.

آی زندگی، دیدی چه سرت آوردیم.

شاعر : مژگان عباسلو

دریا که تو دلبسته‌ی آنی ز تو دل کند
ای رود به این تجربه‌ی تلخ نپیوند!

تنهایی من آینه‌ی عبرت من شد
دلها که شکستند از این آینه هرچند 

گفتی نگران منی و روز جدایی
در چشم من اشک است، به لبهای تو لبخند 

ای عشق! بگو گرمی بازار تو تا کی؟
ای دل! غم ارزانی بسیار تو تا چند؟ 

دیدار من و او، چه سرانجام قشنگی:
همصحبتی شعله و باد، آتش و اسفند


محمد شمس لنگرودی

این مهم نیست که دل تازه مسلمان شده است از غلامرضا طریقی

این مهم نیست که دل تازه مسلمان شده است

که به عشق تو قمر قاری قرآن شده است

مثل من باغچه خانه هم از دوری تو

بس که غم خورده و لاغر شده گلدان شده است

بس که هر تکه ی آن با هوسی رفت دلم

نسخه ی دیگری از نقشه ی ایران شده است

بی شک آن شیخ که از چشم تو منعم می کرد

خبر از آمدنت داشت که پنهان شده است

عشق مهمان عزیزی ست که با رفتن او

نرده ی پنجره ها میله زندان شده است

عشق زاییده ی بلخ است و مقیم شیراز

چون نشد کارگر آواره ی تهران شده است

عشق دانشکده تجربه ی انسانهاست

گر چه چندی ست پر از طفل دبستان شده است

هر نو آموخته در عالم خود مجنون است

روزگاری ست که دیوانه فراوان شده است

ای که از کوچه معشوقه ی ما می گذری

بر حذر باش که این کوچه خیابان شده است

غلامرضا طریقی

یک دوستت دارم می‌خواهد از افشین صالحی

گاهی

آدم دلش فقط

یک دوستت دارم می‌خواهد
که نمیرد!

"افشین صالحی"

-----------------------------------------------------------

 

دفتر عشق:

دلتنگی
عین آتش زیر خاکستر است
گاهی فکر میکنی تمام شده
اما یک دفعه
همه ات را آتش می زند !

"ناشناس"

به من بهانه ای بده از نسرین بهجتی

به من بهانه ای بده
تا کنار تنهایی تو بمانم
روی کتف های تو لانه ای بسازم
برای روز مبادای هر دویمان
هنوز یک بیابان راه پیش رو داریم
به من بهانه ای بده تا همسفرت باشم
مثلا سه بار برایم به دروغ تب کن
تا من سی بار براستی برایت بمیرم
این سقف کوتاه فقط برای خیره شدن
به آرزوهای بزرگ نیست
بغضت را از خاطراتت تفریق کن
مرا با خودت جمع کن
یک لبخند بزن
تا من بخاطر لبخندت بمانم ..

"نسرین بهجتی"

تمام این فاصله‌ها از مهدی صادقی

تمام این فاصله‌ها
تمام ِ این تنهایی‌ها
تمام ِ نداشتن‌هایت
ای کاش،‌ خوابی بودند
شبیه ِ خواب ِ دم ِ صبح

می‌آمدی
با دستان ِ شبیه اطلسی‌ات
بیدارم می‌کردی
می‌گفتی: جان ِ دلم‌، صبح شده است

و من
به بهانه‌ی رهانیدنم از خوابی سخت
در آغوش می‌کشیدمت ...

اما حیف‌،
تو نیستی
و من به واقعی ترین شکل ِ ممکن
اسیر کابوس ِ نداشتن‌ات شده ام.
تنهای،‌ تنهای،‌ تنها!

"مهدی صادقی"


(کتاب ذهن خطرناک یک انسان معمولی)

در بند کردن رنگین‌کمان از غادة السمان

به تو تکیه کرده‌ام
و از درخت تنت
شاخه‌های مهربانی مرا دربر گرفته‌اند
 
مباد که به تو اعتماد کنم
آنگاه که دستانم را فشردی
ترسیدم مبادا که انگشتام را بدزدی
و چون بر دهانم بوسه زدی
دندانهایم را شمردم! گواهی می دهم بر ترسهایم
 
دوستت می دارم
اما خوش ندارم که مرا دربند کنی
بدانسان که رود
خوش ندارد
در نقطه‌ای واحد، از بسترش اسیر شود در بند کردن رنگین‌کمان

از آنرو که براستی دوستت دارم
ما، در همان رودخانه، دیگربار
آب‌بازی خواهیم کرد در بند کردن لحظه‌ی هراسها
 
تو سهل و ممتنعی
چون چشمه‌ که به دست نمی آیی
مگر آنگاه که روان شودسهل و ممتنع

برای تو چونان صدف می گشایم
و رویاهای تو با من به لقاح می نشینند
و مروارید سیاه و بی‌تای تو را بارور می شوم

ما باید که پرواز کنیم چون دو خط موازی
با هم، که به هم نمی پیوندند
که نیز از یکدیگر دور نمی شوند
و عشق، همین است عشق دو خط موازی


"غاده‌ السمان"

______________

شعر عاشقانه

لینک های مرتبط:

غادة السمان کیست؟

بگو کجاست؟ از فریدون مشیری

ای مرغ آفتاب ،
زندانی دیار شب جاودانی ام
یک روز از دریچه ی زندان من بتاب...!
می خواستم به دامن این دشت ، چون درخت
_ بی وحشت از تبر _
در دامن نسیم سحر غنچه وا کنم.
با دست های بر شده تا آسمان پاک ،
خورشید و خاک و آب و هوا را دعا کنم.
گنجشک ها به شانه ی من نغمه سر دهند
سر سبز و استوار ، گل افشان و سر بلند
این دشت خشک غم زده را با صفا کنم.
ای مرغ آفتاب ،
از صد هزار غنچه یکی نیز وا نشد!
دست نسیم با تن من آشنا نشد.
گنجشک ها دگر نگذشتن از این دیار...
آن برگ های رنگین پژمرد  در غبار
وین دشت خشک غمگین ، افسرد در بی بهار...
ای مرغ آفتاب ،
با خود مرا ببر به دیاری که همچو باد
آزاد و شاد ، پای به هر جا توان نهاد!
گنجشک پر شکسته ی باغ محبتم
تا کی در این بیابان سر زیر پر نهم ؟
با خود مرا ببر به چمن زار های دور
شاید به یک درخت رسم ، نغمه سر دهم...!
من بیقرا رو تشنه ی پر وازم
تا خود کجا رسم به هم آوازم...!
اما...بگو کجاست ؟
آنجا که زیر بال تو – در عالم وجود –
یک دم به کام دل
بالی توان گشود
اشکی توان فشاند

شعری توان سرود

______________

لینک های مرتبط:

 درباره فریدون مشیری

شبهاست ....

شبهاست

که بی صدا فارغ می شوم

از غزل هایی که

آبستن عشق بازی دلم

و چشم های توست

و من ...

آخرین بازماندۀ عصر جاهلیت

چه بی رحمانه

زنده به گور می کنم

مولود عشق را!

لینک منبع: