شعر فارسی

بهترین شعر های عاشقانه

شعر فارسی

بهترین شعر های عاشقانه

سهراب سپهری برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو

برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو

تمام گامهای مانده اش با من

منم زیبا

که زیبا بنده ام را دوست می دارم

تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو می گوید

ترا در بیکران دنیای تنهایان

رهایت من نخواهم کرد

رها کن غیر من را، آشتی کن با خدای خود

تو غیر از من چه میجویی؟

تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟

تو راه بندگی طی کن عزیزا، من خدایی خوب میدانم

تو دعوت کن مرا با خود به اشکی . یا خدایی، میهمانم کن

که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم

طلب کن خالق خود را. بجو مارا، تو خواهی یافت

که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که

وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی، عالمی دارد

تویی زیباتر از خورشید زیبایم. تویی والاترین مهمان دنیایم.

که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت

وقتی تو را من آفریدم، بر خودم احسنت میگفتم

مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟

هزاران توبه ات را گرچه بشکستی، ببینم من تورا از درگهم راندم؟

که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور

آن نامهربان معبود، آن مخلوق خود را.

این منم پروردگار مهربانت. خالقت. اینک صدایم کن مرابا قطره اشکی

به پیش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم

لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم

غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟

بگو، جزمن کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن. بدان آغوش من باز است

قسم بر عاشقان پاک با ایمان

قسم بر اسبهای خسته در میدان

تو را در بهترین اوقات آوردم

قسم بر عصر روشن ، تکیه کن بر من

قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور

قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد

برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو

تمام گامهای مانده اش با من

تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو میگوید

ترا در بیکران دنیای تنهایان، رهایت من نخواهم کرد

یک دوستت دارم می‌خواهد از افشین صالحی

گاهی

آدم دلش فقط

یک دوستت دارم می‌خواهد
که نمیرد!

"افشین صالحی"

-----------------------------------------------------------

 

دفتر عشق:

دلتنگی
عین آتش زیر خاکستر است
گاهی فکر میکنی تمام شده
اما یک دفعه
همه ات را آتش می زند !

"ناشناس"

به من بهانه ای بده از نسرین بهجتی

به من بهانه ای بده
تا کنار تنهایی تو بمانم
روی کتف های تو لانه ای بسازم
برای روز مبادای هر دویمان
هنوز یک بیابان راه پیش رو داریم
به من بهانه ای بده تا همسفرت باشم
مثلا سه بار برایم به دروغ تب کن
تا من سی بار براستی برایت بمیرم
این سقف کوتاه فقط برای خیره شدن
به آرزوهای بزرگ نیست
بغضت را از خاطراتت تفریق کن
مرا با خودت جمع کن
یک لبخند بزن
تا من بخاطر لبخندت بمانم ..

"نسرین بهجتی"

تمام این فاصله‌ها از مهدی صادقی

تمام این فاصله‌ها
تمام ِ این تنهایی‌ها
تمام ِ نداشتن‌هایت
ای کاش،‌ خوابی بودند
شبیه ِ خواب ِ دم ِ صبح

می‌آمدی
با دستان ِ شبیه اطلسی‌ات
بیدارم می‌کردی
می‌گفتی: جان ِ دلم‌، صبح شده است

و من
به بهانه‌ی رهانیدنم از خوابی سخت
در آغوش می‌کشیدمت ...

اما حیف‌،
تو نیستی
و من به واقعی ترین شکل ِ ممکن
اسیر کابوس ِ نداشتن‌ات شده ام.
تنهای،‌ تنهای،‌ تنها!

"مهدی صادقی"


(کتاب ذهن خطرناک یک انسان معمولی)

وقتی قرار است بروی

وقتی قرار است بروی، دل دل نکن ...

منتظر نمان  

هیچ اتفاقی ماندگارت نمی کند.

وقتی قرار است بروی، حتما دل شوره هایت را مرور کرده ای

یادگاری هایت را، بغض های پشت سرت را ...

یا می روی بی آنکه یادت بیاید کوچه هایی را که قدم زدیم 

و باران هایی که بر سرمان بارید 

و چراغ قرمز هایی که هنوز نمی دانم چرا دوستشان داشتیم.

بهانه برای رفتن زیاد است 

این ماندن است که بهانه نمی خواهد

این ماندن است که دل می خواهد

شهامت می خواهد، عشق می خواهد ...

 

حالا هی تو بگو باید بروی، اصلا همه دنیا را جاده بکش

بگو که عشق به درد شعرها می خورد 

و من می ترسم از کسی که دیگر 

حتی شعر هم قلبش را نمی لرزاند

کسی که می داند به غیر از من ، کسی منتظرش نیست

اما دلش، هوای پریدن دارد ...

 

وقتی قرار است بروی، حتی به آیینه نگاه نکن

شاید چشم های کسی که روبروی تو ایستاده 

منصرفت کند از رفتن

شاید نم اشکی ببینی، غباری، 

خیالی دور در آستانه ویران شدن

شاید ناخودآگاه در آینه لبخند بزنی 

و به تصویر دیرآشنای محصور در قاب بگویی: سلام ... 

شاید هنوز روح کودکانه ات از گوشه ای سرک بکشد 

و نگران باشد که مبادا فراموشش کنی ...

 

تو لبخند بزن !

من غربت پشت آن لبخند را خوب می شناسم

نمی گویم نرو

اصلا مگر چیزی عوض می شود؟!

فقط یک والله خیرالحافظین می خوانم 

و به چهار جهت فوت می کنم ... 

 

حتی اگر دیگر نبینمت، 

هر شب به خوابت می آیم 

تا به یادت بیاورم که بی خداحافظی رفتی ...


"نگار الهی"

سهم شکسته

این نردبان شکسته،

تو را به جایی نمی‌برد!

 

خورشید دور است

و سهم ما،

همین سراب‌هاست که می‌سازد . . .

 

شاعر: رضا چایچی

شعر «سهم ما» از «گزینه اشعار رضا چایچی»

 

+ خیـــال نوشت: کتاب «گزینه اشعار رضا چایچی» با شمارگان هزار و 100 نسخه به قیمت 14 هزار و 400 تومان از سوی انتشارات مروارید منتشر شده است.

زمانی‌ در چشمان‌ تو از مارگوت بیکل

زمانی‌ در چشمان‌ تو

نابودی‌
یأس‌
دل‌مرده‌گی‌ در سخن‌ بودند

اینک‌ امّا چشمانت‌
از جرأت‌
امید
شوق‌ حیات‌ چراغانند

عشق‌
دگرگون‌ می‌کند

مارگوت بیکل
ترجمه : یغما گلرویی

______________
اعشار عاشقانه


در بند کردن رنگین‌کمان از غادة السمان

به تو تکیه کرده‌ام
و از درخت تنت
شاخه‌های مهربانی مرا دربر گرفته‌اند
 
مباد که به تو اعتماد کنم
آنگاه که دستانم را فشردی
ترسیدم مبادا که انگشتام را بدزدی
و چون بر دهانم بوسه زدی
دندانهایم را شمردم! گواهی می دهم بر ترسهایم
 
دوستت می دارم
اما خوش ندارم که مرا دربند کنی
بدانسان که رود
خوش ندارد
در نقطه‌ای واحد، از بسترش اسیر شود در بند کردن رنگین‌کمان

از آنرو که براستی دوستت دارم
ما، در همان رودخانه، دیگربار
آب‌بازی خواهیم کرد در بند کردن لحظه‌ی هراسها
 
تو سهل و ممتنعی
چون چشمه‌ که به دست نمی آیی
مگر آنگاه که روان شودسهل و ممتنع

برای تو چونان صدف می گشایم
و رویاهای تو با من به لقاح می نشینند
و مروارید سیاه و بی‌تای تو را بارور می شوم

ما باید که پرواز کنیم چون دو خط موازی
با هم، که به هم نمی پیوندند
که نیز از یکدیگر دور نمی شوند
و عشق، همین است عشق دو خط موازی


"غاده‌ السمان"

______________

شعر عاشقانه

لینک های مرتبط:

غادة السمان کیست؟

بگو کجاست؟ از فریدون مشیری

ای مرغ آفتاب ،
زندانی دیار شب جاودانی ام
یک روز از دریچه ی زندان من بتاب...!
می خواستم به دامن این دشت ، چون درخت
_ بی وحشت از تبر _
در دامن نسیم سحر غنچه وا کنم.
با دست های بر شده تا آسمان پاک ،
خورشید و خاک و آب و هوا را دعا کنم.
گنجشک ها به شانه ی من نغمه سر دهند
سر سبز و استوار ، گل افشان و سر بلند
این دشت خشک غم زده را با صفا کنم.
ای مرغ آفتاب ،
از صد هزار غنچه یکی نیز وا نشد!
دست نسیم با تن من آشنا نشد.
گنجشک ها دگر نگذشتن از این دیار...
آن برگ های رنگین پژمرد  در غبار
وین دشت خشک غمگین ، افسرد در بی بهار...
ای مرغ آفتاب ،
با خود مرا ببر به دیاری که همچو باد
آزاد و شاد ، پای به هر جا توان نهاد!
گنجشک پر شکسته ی باغ محبتم
تا کی در این بیابان سر زیر پر نهم ؟
با خود مرا ببر به چمن زار های دور
شاید به یک درخت رسم ، نغمه سر دهم...!
من بیقرا رو تشنه ی پر وازم
تا خود کجا رسم به هم آوازم...!
اما...بگو کجاست ؟
آنجا که زیر بال تو – در عالم وجود –
یک دم به کام دل
بالی توان گشود
اشکی توان فشاند

شعری توان سرود

______________

لینک های مرتبط:

 درباره فریدون مشیری

شوریده شیرازی هرچه کنی بکن

هرچه کنی بکن مکن ترک من ای نگار من 
هر چه بری ببر مبر سنگدلی به کار من
هر چه هلی بهل مهل پرده به روی چون قمر 
هر چه دری بدر مدر پرده اعتبار من
هر چه کشــی بکش مکش باده به بزم مدعی 
هر چه خوری بخور مخور خون من
ای نگار من
هر چه دهی بده مده زلف به باد ای صنم 
هر چه نهی بنه منه پای به رهگــــذار من
هر چه کشی بکش مکش صید حرم که نیست خوش 
هر چه شوی بشو مشو تشنه به خون زار من
هر چه بری ببر مبر رشته الفت مـرا 
هر چه کنی بکن مکن خـانه اختیار من
هر چه روی برو مرو راه خلاف دوستی 

هر چه زنی بزن مزن طعنه به روزگار من

______________



شوریده شیرازی، حاج محمد تقی، ملقب به فصیح‌الملک، متخلص به شوریده، پدرش عباس پیشه‌ور از اعقاب اهلی شیرازی، شاعر معروف عهد صفویه و صاحب مثنوی سحر حلال، است. زادروز او به تاریخ (۱۲۷۶ هجری قمری) در شیراز بود. او در روز پنج‌شنبه (۲۱ مهر ۱۳۰۵ خورشیدی) برابر با ششم ربیع‌الثانی (۱۳۴۵ هجری قمری) در زادگاه خود درگذشت و در جوار آرامگاه سعدی به خاک سپرده شد.

حقیقت دارد، تو را دوست دارم از احمدرضا احمدی

حقیقت دارد
تو را دوست دارم
در این باران
می خواستم
تو ...
در انتهای خیابان نشسته باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را
در باران می خواستم
می خواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در آینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم...

چند سخنی از ارسطو

مناعت ، بین خود ستائی و خود هیچ انگاری است. 

 

خردمند آنچه را که میداند نمیگوید و آنچه را که بگوید میداند .

 

عشق انسان را از دیدن عیوب منع می کند.

 

تجربه میوه ای است که آن را نمی چینند مگر پس از گندیدن.

 

خوشبخت و عاقل کسی است که هنگام بیدار شدن با خود می اندیشد .

 

امروزسعی می کنم بهتر ازدیروز باشم.

دوست میدارم که با خویشان خود بیگانه باشم از مهدی سهیلی

دوست میدارم که با خویشان خود بیگانه باشم
همدم عقلم چرا همصحبت دیوانه باشم
دل به هر کس کی سپارم من در دلها مقیم
تا نتوانم شمع مجلس شد چرا پروانه باشم
آزمودم آشنایان را فغان از آشنایی
آرزومندم که با هر آشنا بیگانه باشم
مرغ خوشخوانم وگر در حلقه زاغان نشینم
کی توانم لحظه ای در نغمه مستانه باشم
مردمی گم شد میان آشنایان از تو پرسم
با چنین نامردمان بیگانه باشم یا نباشم  مهدی سهیلی

لانگ فلو شعر در این جهان هراس به دل راه مده

هان ! در این جهان هراس به دل راه مده
بزودی خواهی دریافت ، چه بزرگ مرتبه است ،رنج کشیدن و قویدل بودن .
چون مادر مشتاقی که در انتهای روز،
دست کودک خود را میگیرد و او را به بستر می برد
و کودک ،نیمی به رضا و نیمی به نا خشنودی به همراه او می رود
و باز یچه های شکسته خود را بر زمین به جای می نهد
در حالی که از میان در گشوده هنوز بر آن ها چشم دوخته
نه یکسره مطمئن و نه یکسره آسوده خاطر
از گفته مادر که به او وعده بازیچه های دیگر می دهد
که هر چند ممکن است با شکوهتر باشند
اما شاید او را خوشتر نیایند
بدینگونه است رفتار طبیعت با ما
بازیچه های ما را یک یک از ما می رباید و دست ما را می گیرد
و با چنان نرمی ما را به آرامگاه خود می برد
که بدشواری می توان دانست  که  مایل به رفتن هستیم یا نه
زیرا چنان خواب آلوده ایم که نمی فهمیم
که ناشناخته ها از شناخته ها تا چه پایه برترند

تو را من چشم در راهم شبا هنگام از نیما

تو را من چشم در راهم شبا هنگام

که می گیرند در شاخ «تلاجن» سایه ها رنگ سیاهی
وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم؛
تو را من چشم در راهم.

شبا هنگام ، در آن دم که بر جا، درّه ها چون مرده ماران خفتگان اند؛

در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام.
گرم یاد آوری یا نه ، من از یادت نمی کاهم؛
تو را من چشم در راهم .

شبهاست ....

شبهاست

که بی صدا فارغ می شوم

از غزل هایی که

آبستن عشق بازی دلم

و چشم های توست

و من ...

آخرین بازماندۀ عصر جاهلیت

چه بی رحمانه

زنده به گور می کنم

مولود عشق را!

لینک منبع:

حال عالم سر بسر پرسیدم از فرزانه ای از از ابوسعید ابوالخیر

حال عالم سر بسر پرسیدم از فرزانه ای
گفت یا خاکیست یا بادیست یا افسانه ای
گفتمش آنکس که او اندر طلب پویان بود
گفت یا کوریست یا کریست یا دیوانه ای
گفتمش احوال عمرما چه باشد عمر چیست؟
گفت یا برقیست یا شمعیست یا پروانه ای

الهی به مستان میخانه‌ات (ساقی‌نامه) از رضی‌الدین آرتیمانی

الهی به مستان میخانه‌ات
بعقل آفرینان دیوانه‌ات
به دردی کش لجهٔ کبریا
که آمد به شأنش فرود انّما
به درّی که عرش است او را صدف
به ساقی کوثر، به شاه نجف
به نور دل صبح خیزان عشق
ز شادی به انده گریزان عشق
به رندان سر مست آگاه دل
که هرگز نرفتند جز راه دل
به انده‌پرستان بی پا و سر
به شادی فروشان بی شور و شر
کزان خوبرو، چشم بد دور باد
غلط دور گفتم که خود کور باد
به مستان افتاده در پای خم
به مخمور با مرگ با اشتلم
بشام غریبان، به جام صبوح
کز ایشانست شام و سحر را فتوح
که خاکم گل از آب انگور کن
سرا پای من آتش طور کن
خدا را بجان خراباتیان
کزین تهمت هستیم وارهان

در آرزوی تو باشم از سعدی

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم     بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم     به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم
به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم     نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم
به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم     ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم
حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم    جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم
می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان     مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم

هزار بادیه سهلست با وجود تو رفتن     و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم

______________

درباره شاعر:

وی کودکی بیش نبود که پدرش در گذشت. در دوران کودکی با علاقه زیاد به مکتب می‌رفت و مقدمات دانش را می‌آموخت. هنگام نوجوانی به پژوهش و دین و دانش علاقه فراوانی نشان داد. اوضاع نابسامان ایران در پایان دوران سلطان محمد خوارزمشاه و به ویژه حمله سلطان غیاث‌الدین، برادر جلال الدین خوارزمشاه به شیراز (سال ۶۲۷) سعدی راکه هوایی جز به دست آوردن دانش در سر نداشت برآن داشت شیراز را ترک نماید.

سعدی در حدود ۶۲۰ یا ۶۲۳ قمری از شیراز به مدرسهٔ نظامیهٔ بغداد رفت و در آنجا از آموزه‌های امام محمد غزالی بیشترین تأثیر را پذیرفت (سعدی در گلستان غزالی را «امام مرشد» می‌نامد). سعدی، از حضور خویش، در نظامیه بغداد، چنین یاد می‌کند:

مرا در نظامیه ادرار بود

شب و روز تلقین و تکرار بود

مرگ بهرام از خیام

آن قصر که جمشید درو جام گرفت

                                        آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت

بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر

                                        دیدی که چگونه گور بهرام گرفت


______________

درباره بهرام:

 گویند روزی شامگاهان، بهرام از شکار بازمی‌گشت، گروهی از مردم بازاری را دید که در زردی آفتاب غروب، بر سبزه ٔ چمن نشسته‌اند و شراب همی خورند. آنان را از آن روی که خویشتن را از لذت سماع، محروم داشته‌اند، بنکوهید. گفتند «ای ملک! امروز رامشگری، به صد درهم طلب کردیم و نیافتیم.» بهرام گفت «در کار شما خواهم نگریست.» پس بفرمود تا به شنگلت پادشاه هند نامه نویسند تا چهارهزار تن، از خنیاگران آزموده و رامشگران کاردیده، به دربار وی گسیل دارد. شنگلت بفرستاد و بهرام آنان را، در سراسر کشور خویش بپراکند و فرمان داد تا مردم آنان را به کار گیرند و از آنان بهره برند و مزدی شایسته، بدانها بپردازند و این لولیان سیاه که اکنون به نواختن عود و مزمار مشهورند، از بازماندگان آنانند.


بهرام گور